که کشید دامن فطرتت که به سیر ما و من آمدی


تو بهار عالم دیگری ز کجا به این چمن آمدی

سحر حدیقهٔ آگهی ستم است جیب درون درد


چه هوا بپرورد آتشت که برون پیرهن آمدی

هوس تعلق صورتت ز چه ره فتاده ضرورتت


برمیدی آنهمه از صمد که به ملک برهمن آمدی

ز عدم جدا نفتاده ای قدم دگر نگشاده ای


نگر آنکه پیش خیال خود به خیال آمدن آمدی

نه سفر بهار طراز شد، نه قدم جنون تک و تاز شد


به خودت همین مژه باز شد که به غربت از وطن آمدی

نه لبت به زمزمه چنگ زد، نه نفس در دل تنگ


عدم آبگینه به سنگ زد که تو قابل سخن آمدی

چقدر تجرد معنی ات به در تصنع لفظ زد


که چو تار سبحه ز یک زبان به طواف صد دهن آمدی

چه شد اطلس فلکی قبا که درآید آن ملکی ردا


که تو در زیانکدهٔ فنا پی یک دو گز کفن آمدی

ز خروش عبرت مرد و زن ، پر یأس می زند این سخن


که چو شمع در بر انجمن ز چه بهر سوختن امدی

ز مزاج سایهٔ آفتاب اثر دویی نشکافتم


من اگر نه جای تو داشتم تو چه سان به جای من آمدی

به هوس چو بیدل بیخبر در اعتبار جهان مزن


چه بلاست ذوق گهر شدن که چو موج خود شکن آمدی